کد مطلب:292419 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:211

حکایت بیست و هشتم: سیّد بن طاووس

و همچنین سیّد مؤید مذكور به طور شفاهی و كتبی نقل كردند كه: زمانی در سال 1275 به خاطر تحصیل علوم دینیّه در نجف اشرف ساكن بودم. از گروهی از اهل علم و غیر از آنها از اهل دیانت می شنیدم كه صحبت می كردند از مردی كه كارش بقالی و غیره بود كه او مولای ما امام منتظر - درود خدا بر او باد - را دیده است.

آنگاه به جستجو پرداختم و او را پیدا كردم و دیدم كه مرد پرهیزكار و دینداری است و دوست داشتم كه با او در جای خلوتی ملاقات كنم و از او بخواهم كه چگونگی ملاقات با حضرت حجّت(ع) را برایم توضیح دهد. آنگاه مقدمات دوستی را با او فراهم كردم. به این ترتیب كه بسیاری از وقتها كه به او می رسیدم سلام می كردم و از اجناس او می خریدم تا اینكه میان من و او رابطه دوستی بر قرار شد.

همه اینها به خاطر آن قضیّه ای بود كه از او شنیدم. تا اینكه در شب چهارشنبه ای به خاطر نماز معروف استجاره به مسجد سهله رفتم.

( - نماز استجاره: از اعمال مخصوص مسجد سهله. مسجد سهله مقامهای متعددی دارد كه خواندن این نماز در یكی از مقامهای آن مكان شریف از اعمال آنجا به شمار می رود. )

وقتی به در مسجد رسیدم، شخص مذكور را دیدم كه در آنجا ایستاده. پس فرصت را غنیمت شمردم و از او خواستم كه امشب را پیش من بماند. سپس اعمال مسجد را انجام دادیم و به مسجد كوفه رفتیم. (طبق قاعده مرسوم در آن زمان)

زیرا مسجد سهله به خاطر نبودن بناهای جدید، خادم و آب، جای مناسبی برای اقامت نبود.

وقتی به آنجا رسیدیم و مقداری از اعمال آنرا انجام دادیم و در منزل ساكن شدیم در مورد آن قضیه از او پرسیدم و از او خواستم كه داستان خود را به تفصیل بیان كند.

پس گفت: من از اهل معرفت و اهل دین بسیار می شنیدم كه هر كس پیوسته و مرتّب عمل استجاره را در چهل شب چهارشنبه در مسجد سهله به نیّت دیدن حضرت مهدی(ع) انجام دهد حتماً به دیدن ایشان موفّق می شود و این مطلب بارها به طور مكرّر اتفاق افتاده است.

بنابراین مشتاق شدم كه این كار را انجام دهم و به همین دلیل تصمیم گرفتم مداومت داشته باشم بر عمل استجاره در هر شب چهارشنبه و برای انجام این كار هیچ چیزی نمی توانست مانع من شود، حتی گرما و سرما و باران و غیر از آن. تا اینكه تقریباً یك سال گذشت و من همواره عمل استجاره را انجام می دادم و در مسجد كوفه طبق رسم معمول بیتوته می كردم تا اینكه عصر سه شنبه ای از نجف اشرف طبق عادتی كه داشتم پیاده حركت كردم، در حالیكه فصل زمستان بود و ابرها پراكنده و هوا تاریك و كم كم باران می آمد.

آنگاه به سمت مسجد به راه افتادم در حالیكه اطمینان داشتم طبق معمول مردم به آنجا می آیند تا اینكه به مسجد رسیدم. آفتاب غروب كرده بود و تاریكی هوا همراه با رعد و برق همه جا را فرا گرفته بود. ترس و وحشت همه ی وجودم را احاطه كرده بود. چرا كه كاملاً تنها بودم و هیچ كس حتی خادمی كه شبهای چهارشنبه، همیشه به آنجا می آمد، آن شب نیامده بود. بسیار ترسیده بودم با خود گفتم: بهتر است كه نماز مغرب را بخوانم و عمل استجاره را سریع انجام دهم و به مسجد كوفه بروم و خودم را بدین گونه آرام نمودم. سپس بلند شدم و نماز خواندم و عمل استجاره را كه شامل نماز و دعا می باشد خواندم (آنرا از حفظ بودم)، در میان نماز استجاره متوجه مقام شریف شدم كه به مقام صاحب الزّمان(ع) معروف است و دیدم نور زیادی از آن مكان متصاعد است و شنیدم شخصی مشغول نماز خواندن است. پس خیالم راحت شد و خوشحال شدم و مطمئن بودم از اینكه بعضی از زوّار در آن مكان شریف حضور دارند كه من هنگام وارد شدن به مسجد، متوجه نشدم.

پس عمل استجاره را با اطمینان خاطر تمام كردم. آنگاه متوجه مقام شریف شدم و داخل آنجا شدم. روشنایی بسیاری را در آنجا دیدم بدون هیچ شمع و چراغی ولی از این نكته غافل بودم و آنجا سیّد گرانقدری را دیدم كه به شكل اهل علم ایستاده و در حال نماز خواندن است. پس دلم به سوی او تمایل پیدا كرد و فكر كردم كه او یكی از زوّار غریب است. زیرا وقتی در او عمیق شدم، فهمیدم كه او از ساكنان نجف اشرف نیست و شروع كردم به خواندن زیارت امام عصر(ع) كه از اعمال آن مقام می باشد و نماز زیارت را هم خواندم.

وقتی نماز و زیارتم تمام شد تصمیم گرفتم كه از او بخواهم با هم به مسجد كوفه برویم. ولی عظمت و بزرگی او به من اجازه نداد كه خواهش كنم. نگاهی به بیرون مقام شریف كردم، دیدم ظلمت و تاریكی همه جا را فرا گرفته و صدای رعد و برق به گوش می رسید.

آنگاه با چهره مبارك خود به من نگاه كرد و با مهربانی و لبخند به من فرمود: «می خواهی به مسجد كوفه برویم؟» گفتم: آری ای سید من، عادت ما اهل نجف چنین است كه وقتی اعمال این مسجد را بجا آوردیم به مسجد كوفه می رویم.

آنگاه با آن حضرت بیرون رفتیم و من از وجود ایشان خوشحال و شاد بودم و به خاطر اینكه با ایشان هم صحبت شده بودم بسیار مسرور بودم. و در روشنایی راه می رفتیم و هوا عادی بود و زمین هم خشك به طوریكه چیزی به پا نمی چسبید و من از باران و تاریكی كه دیده بودم غافل شده بودم تا زمانی كه به مسجد رسیدیم.

آن حضرت (روحی فداه) همراه من بود و من در نهایت شادی و آرامش با آن حضرت هم صحبت و همنشین شده بودم. نه تاریكی می دیدم و نه بارانی. آنگاه درب مسجد را كوبیدم و آن بسته بود.

خادم گفت: چه كسی در را می كوبد؟ گفتم: در را باز كن.

گفت: در این تاریكی و باران شدید از كجا آمدی؟

گفتم: از مسجد سهله. وقتی خادم در را باز كرد. متوجه آن سیّد جلیل شدم ولی او را ندیدم. دوباره همه جا تاریك شده بود و باران به شدت بر سرِ ما می بارید. پس شروع كردم به فریاد زدن كه ای آقای ما! ای مولای ما! بفرمایید در باز شد و به پشت سر خود برگشتم در حالیكه فریاد می كردم. به همین وجه اثری از آن جناب ندیدم و در آن لحظه باران و سردی هوا مرا اذیّت می كرد. آنگاه وارد مسجد شدم و به خود آمدم. چنانچه گویا در خواب بودم و مشغول سرزنش كردن خود شدم بر اینكه چرا از آن نشانه های واضح و آشكار غافل بودم و به یاد آوردم آن كرامات را، از آن روشنایی زیادی كه در مقام شریف دیده بودم در حالیكه هیچ چراغی نبود و اگر بیست چراغ هم بود باز نمی توانست آن قدر روشنایی را به وجود بیاورد و اینكه آن سیّد بزرگوار با آنكه او را ندیده بودم و نمی شناختم اسم مرا می دانست و یادم آمد كه وقتی در مقام به فضای مسجد نگاه می كردم تاریكی زیادی می دیدم و صدای رعد و برق و باران می شنیدم و وقتی از مقام بیرون آمدم با آن حضرت «سلام اللَّه علیه» در روشنایی راه می رفتیم به طوری كه زیر پای خود را می دیدم و زمین خشك بود و هوا ملایم و مطبوع تا اینكه به در مسجد رسیدیم و از آن لحظه كه جدا شد تاریكی هوا و سرما و باران و غیره را دیدم و اینها سبب شد كه من مطمئن شوم به اینكه آن جناب همان كسی است كه این عمل استجاره را برای مشاهده او به جا می آوردم و به خاطر دیدن جمال زیبایش گرما و سرما را به جان می خریدم. «ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤتیهِ مَنْ یَشآء»

( - سوره مباركه جمعه آیه 4. )